![]() |
![]() |
|
مرسي دوست جونا از همدلي تون با خوشحالي و خندون رفتم در مهد تحويلش بگيرم يه شكلات خوشمزه (خوشگل بود واسه همين احتمالش رو ميدم خوشمزه بوده ) واسش بردم كفشش رو پوشوندم و اومديم سوار سرويس بشيم گفتم دختر گلم ببخشيد صبح ناراحتت كردم و اشكت دراومد .. كي مامان ؟؟؟ ديروز كلي خوشگذرونديم و با هم كباب درست كرديم سعي كردم يادم بره چي شده بود صبح همونطوري كه روژين يادش رفته بود ... شب هم زودي خوابيد ولي باز دوباره صبح كه بيدار شد موهاش رو بستم و با شوخي و خنده سعي كردم لبخند به لب هر دوتامون باشه و به خودم مسلط باشم تا اينكه دم در گفتم بذارزودي كفشاي دخترم رو پاش كنم به سرويسش برسه .. خانم زد توي حالم و با يه لحن بدي گفت نخيرم من دوست دارم بابام پام كنه و بابا كجاست رفته پايين ساختمون .... اي خدا من چه كنم از دست اين دخترررررررر *** صبحها هميشه پشت سرم راه ميره و هي بايد بهش بگم بيا جلوم راه برو ببينمت يا بدو يا به يه نحوي سر ذوق بيارمش حداقل دو قدم بيشتر با من فاصله نداشته باشه ... امروز خودش هي اينطوري ميگفت .. يعني اين بچه ميدونه واقعا ازش چي ميخوايم ولي هر كاري باب ميلش باشه انجام ميده
|
||
+
نوشته شده در دوشنبه نوزدهم دی ۱۳۹۰ساعت 12:6 توسط مامانی
|
|
![]() |
![]() |
|
چقدر از دست خودم ناراحتم .. امروز صبح بد با طلا حرف زدم .. امروز صبح بيخودي عصباني بودم .. چرا داد زدم سرش .. آخه اين همه عجله واسه چيه ؟؟؟؟ چرا من اينقدر عجولم ..از ساعت ۹ تا حالا يادم ميوفته بيشتر عصباني ميشم خدا يا كمكم كن اينقدر خود راي نباشم خوب چه اشكالي داره يه ريزه كوتاه بيام .. ميدونم همش تقصير من بود الكي عصباني شدم و بهش گير دادم كه اول كاپشن بپوشششش .. دختر نازم اشكش در اومد ...من مامان بدي هستم |
||
+
نوشته شده در یکشنبه هجدهم دی ۱۳۹۰ساعت 10:41 توسط مامانی
|
|