Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie Second Birthday tickers تمام هستی من روژیــــــــــن | آبان ۱۳۹۰

تنبل شدم ؟؟؟ نه نشدم... نمیدونم چرا تمرکز ندارم واسه نوشتن .. اما نمیذارم این حالت بهم بمونه مینویسم .. باید بنویسم

از کجا شروع کنم ... از آخر

*امروز بلاخره دندونای فندقی تیزش رو نشون انگشتای مامان داد ....شب که بابا هم لمسش کرد برگشت و گفت رهام اینهمه گریه و زاری و اذیت کردی از  ۴ماهگی آب دندونت اومد لثه هات خونی شدن ... آخرش بیخبر زدن بیرون ما فکر میکردیم باید از دردد دراومدنش بهت مورفین تزریق کنیم .. خدا را شکر که کار به درد و گریه نکشید

*روز ۱۸ آبان ماه پهلوووووون ما اولین قدمش رو برداشت الهی شکرت من فکر نمیکردم زودتر از روژین راه بیوفتی ولی این آقا رهامی همه حساب کتابهای ما رو بهم ریخت یادمه موقعی که مبل رو میگرفت و اویزون میز میشد به بابای گفتم هر چقدر هم زرنگ باشه از روژین زودتر راه نمیوفته من مطئنم نگاه کن بلد نیست قدم برداره روژین کنار مبل رو میگرفت خرچنگی میرفت جلو ولی رهام بلد نیست فقط می ایسته کنار میز که باز هم من و ضایع کردی اولین قدم رو برداشتی به سمت من و بعدش خودت رو پرتاب کردی ... فرداش بیشتر رفتی یبار دو قدم بعدش پرش و دفعه بعد سه قدم .. مزه راه رفتن رو فهمیدی همش زور میزنی که باز هم این کار رو انجام بدی قبلا واسه اینکه یه فاصله رو بری و به مقصد برسی می نشستی و تند تند چهار دست و پا به سمت مقصد میرفتی ... اما حالا ترجیح میدی همون مسیر و تند تند خرچنگی بری تا اینکه بشینی روی زیمن فاصله دوتا مبل رو هم قدم بر میداری و بعضی وقتا گووووومب با صورت میخوری به مقصد هههههههه ولی خوب خدا را شکر اهل گریه نیستی ادامه میدی خیلی راحت از حالت ایستاده میشینی اینقدر با احتیاط زانوهات رو خم میکنی تا باسن مبارک به زمین برسه .. قبلنا  خودت رو ول میکردی تا گوووومب باسن مبارک زمین رو لمس کنه ....

* دو هفته پیش دیدم که یه چیزی رو که دستت بود افتاد زمین خم شدی و برداشتی ... الهی مادر قروبنت بشه که اینقدر زود زود بزرگ میشی

دیگهههههههههههههه یادم نمیاد حالا برم سراغ روژین

دختر ناز خودن ماشا.. خانم تر شده و صد البته شیطون تر و هزززززززززززززار برار حرف گوش نکن تر من موندم این دختر چرا حرف گوش کن نیست چطور قدیمی ها بچه هاشون به حرفاشون گوش میکردن !!! من دلم یه بچه میخواد که با بار اول حرفم رو گوش بگیره و نیاز به تکرار نداشت باششششششششششم .. نخوام بعد از حرف زدم بگم روژین شنیدی یا دوباره بگگگگگم

* در حال مامی کردن آقا زاده .. یعنی چی ... چه معنی میده سگ و گربه باهم ازدواج کنن فقط مامان باباها باهم ازدواج میکنن . سگ و گربه که نمیشه ...هر چی سعی کردم سوال نپرسم .. نتونستم بلاخره از روی کنجکاوی پرسیدم .. دخترم کی گفته فقط مامان بابا ها با هم ازدواج میکنن ...خودم از کجا فهمیدی؟؟ از اونجا .. اشاره به عکس ازدواجمون که روی دیوار بود .. سگ و گربه مگه با هم ازدواج کردن که داری میگی ؟ اره نگاه کن - اشاره به عکس روی مامی رهامی که فانتزی بود و عکس خوشجل شگ و گربه داشت.. ببین اینا عکسشون اینجاست مثل شما انگاری با هم ازدواج کردن

* یهوقتای که یه چیزی میخوام بهش بگم میگم روژین میدونی ... در جواب همیشه میگه آره میدونم .. یا میدونستم .. یبار اومدم ضایع اش کنم گفتم ... از کجا میدونی .. .فکر کردم جوابی نداره .. برگشت گفت : خدای مهربون تو دل ما بچه های کوچیک گذاشته و قیافه من دیدنی بود

*امشب .. مامانی این بهناز خیلی اذیت میکنه ... همش میگه با پشت دست میزنم تو دهنتون .. اه چرا طلا؟؟ نمیدونم میگه ما ساکت باشیم خودش فقط حرف بزنه .. نه کارش بده بهش بگو کارش بده نباید کسی رو بزنه ... آره من میدونم کار بدی زدن ولی یبار مجبور شدم بزنمش ...چرا ؟؟؟ آخه نسترن رو زد.. خوب مامان تو چرا زدیش .. نسترن رو زده بود!!!خوب مگه نمیدونی نسترن نصاری دوست صه صی هی منه ... بابا : دخترم اون صمیمیه نه صه صی می الهی قربونش برم که دوست صمیمی هم داره

* دیروز واسه سه ساعت توی خونه تنها بود برای اولین بار حتی یه تلفن هم به ما نزد و من مثل سیر و سرکه دل تو دلم نبود میخواستم زنگ بزنم که بابای میگفت نه شاید خواب باشه بیدار میشه و بهونه میگیره ... انگاری همراهمون نبود و فضولی نکرد کارمون هم انجام نشد هرجا رفتیم دست از پا دراز تر برگشتیم .. این شد که فهمیدم تمام وجودش برکته .. حتما باید باشه و حرص و جوشم بده تا کارای بیرون از خونه رو بتونم انجام بدم وقتی گذاشتمش گفتم آخ گه چقدر به کارهام میرسم ههههه ولی دریغ از یه کار انجام شده

مهرشاد و روژین در حال آتیش سوزندن و حرص دادن عزیزجون

بهترین عکسی که تونستم از داداشی بندازم . داشتن خواهر زاده شیطون بلا کاملا مشخصه توی عکس

* اون هفته خیلی مریض احوال بودم .. انگاری جونم داشت در میومد و هی میرفتم دکتر هی میگفت ویروسی خوب میشی ... عجب دردی این تنگی نفس و درد گلو خدا هیچ بنی بشری رو بهش دچار نکنه .. یکشنبه خونه موندم و دو شنبه رفتیم یه سر به دائی محسن زدیم .. یهوی شد ناهار رو اونجا خوردیم اولش قرار نبود بابای رو هام بیان ... تا رفتیم و جا پهن کردیم و نشستیم بابا جون زنگ زد گفت دقیقا پادگان کجاست ما تو شهریم و ما خیلی خیلی تعجب کردیم و محسن بیشتر ار همه خوشحال خوشحال شد روز عیدی میگفت دراز کشیده بودم روی تخت داشتم سقف رو نگاه میکردم چه خوب که اومدین .. بمیرم دادشی پاش درد میکنه انگاری از زیر پوست چرک کرده یه وقت هم بهش نمیدن بره درمانگاه ای خدا چه خبره تو این پادگانها ... لاغر نشده بود به نظر سبزه تر شده .. خدا کنه موقع تقسیم بندی یه جای راحت بیوفته

 

* راستی امروز هم رفته بودیم کنار دریا .. خیلی خوشگذشت به بچه ها بیشتر .. روژین و رهام حسابی آب بازی .. گل بازی .. اسب سواری کردن .. بهتره بگم اولش خیلی خوش گذشت بعدش همش ترس و دلهره داشتم آخه یه ماشین نزدیک ما پارک کرده بود تا خانواده برن تو آب .. که یهوی دیدم یه پرشیا اومد کوبید بهش ...خدا رحم کرد زن و بچه اش کنارش نبودن .. خدا رحم کرد خود آقا از صندوق عقب کمی فاصبه داشت .. خیلی صحنه بدی دیدم ... از اون صحنه که دیدم دیگه همش ترس و دلهره داشتم که نکنه دوباره یکی از این جونا بخواد روی این ماسه ها با ماشینش مانور بده و این دفعه بزن به ما همش دلهره داشتم این شد که بعد از دیدن این حادثه که کنار من اتفاق افتاد یه کمی بهم ریختم همش میگفتم ای خدا شکرت که کسی از اون خانواده نزدیک ماشین نبودن .. یه دفعه یادم افتاد به خودم ... اگه به ماشین ما خورده بود که من الان اون دنیا بودم آخه من پشت ماشین خودمون روی زمین جا چهن کرده بودیم و نشسته بودم و بابایی و بچه ها رفته بودن لب آب اگه راننده پرشیا که یه پسر جون بود یه کمی زودتر ترمز دستی رو کشیده بود خورده بود به من ... الان که دارم اینا رو مینویسم موهای بدنم سیخ شده خدا یا شکرت ... نمیدونم چکار کرده بودم که این خطر و بلا اینطوری از بیخ گوشم رد شد شایدم خدا دلش به حال این دوتا ورجک رحم اومد و خورد به پراید بغلی در هر صورت باز هم خدارا هزار مرتبه شکر میکنم که همیشه و در همه حال هوای ما رو داره ..

دختر عشق به نقاشیم کنار دریا .. مامان جون عکس من و ماهی هام رو بگیرررررررررررر

اسب سواران

اینم شیطونک خونه ما

+ نوشته شده در  جمعه بیستم آبان ۱۳۹۰ساعت 23:48  توسط مامانی   | 

 

بلاخره دختر ما هم فرم مهد پوشيد ... الهي قربونت برم چه زود رفتي لاي اين پارچه ها چه زود بزرگ شدي عزيز دلم ... فدات بشم تو چقدر از داشتن اين روپوش خوشحالي و من چقدر ناراحت از پير شدن خودم و بزرگ شدن تو حجابي كه قراره واسه تو مصونيت بياره !!!!!!!!!!

 

+ نوشته شده در  سه شنبه سوم آبان ۱۳۹۰ساعت 14:3  توسط مامانی   | 

 

انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس