![]() |
![]() |
|
کی گفته من تنبلمممممم خیلی هم زرنگم(تاثیرات بزرگ بینی ++ هست ) از کجا بگم ؟ از شروع سال !!! نه ولش کن مرگ و میر و ناراحتی داشت از بعد از سال تحویلی ... نه بازم ناراحتی بود از یک روز بعدش .. آها یکمی بهتره ... دورمون شلوغ بود .. آره فکر کنم از اینجا که همه بخاطر مراسم فوت ننه اومده بودن خونه بابا محمد و همه فامیل جمع بودن عیدمان کمی شیرین شد .. ننه خدا بیامرزدت که چه موقعی از بین ما رفتی و چه بی خبر .. هیچکس انتظارش رو نداشت اونم بدون علائم بیماری و اونم بدون بستری شدن توی بیمارستان ..بدون بیقراری و روز سال تحویلی .. خدا بیامرزدت که رفتنت تاریخی بود ..عجب روزی ..سال تحویلی اونم سال کبیسه ...روحت شاد ...آخ که چقدر دلم میخواست برای مراسم خاک سپاری باشم و نشد .. آخ که هنوز باور نمیکنم رفتنت رو فکر میکنم هنوز از اصفهان برنگشتی ... ننه جونممممم حسابی دورمون شلوغ شد بعد از مراسم تشیع و خاک سپاری همه از هر جایی خودشون رو رسوندن خونه بابایی و سنگ تموم گذاشتن فامیل و البته من و خاله نسا و زن دایی ندا .. واقعا سنگ تموم گذاشتیم تو مراسم ...دیگه کمر برامون نموند ... خیلی از فامیل رو که خیلی خیلی وقت بود ندیده بودم دیدم حتی بین این خیلی های که خیلی وقت بود ندیده بودمشون چند تا از پسر عمه هام جا میشد .. واقعا چرا اینطوری شده .. رابطه ها کمرنگ شده یا فاصله ها طولانی شده .. همش هفتا پسر عمه دارمااااا عجبا دوتاشون رو بیشتر از 7-6 سال بود ندیده بودم روز پنجم برگشتیم که بریم سرکار مبادا از دوری ما عباسقلی رو به قبله شود .. دیر وقت رسیدیم و نفهمیدیم چطور خوابیدیم .. رفتم کار تمام طول روز چشمام قیلی ویلی میرفت و خواب بودم برگشتم کمی خونه رو مرتب کردم و خوابیدم تا فردا صبح ساعت 9 که دیگه حال سرکار رفتن رو نداشتم حسابی کار توی خونه بود واسه کوزت بازی بلاخره بعد از غروب بود کمی وسایل سفر مرتب شده و خونه رنگ و روی گرفته بود و فرداش دوباره روز کاری به بچه ها قول داده بودم براشون با پول عیدی اسکوتر بخرم ... از قضا عید هم که اینطوری شد این وسط کی عیدی داد و کی گرفت طبق معمول مهرشادی زرنگ عمه ... دیگه هیچ کدوم از بچه ها بینشون عیدی رد و بدل نشد این شد که به روژین طلا گفتم بریم براتون بخرم فقط باید قول بدی پولهای عیدت رو بعدا بدی به من .. قبول کرد ..دوتا اسکوتر برداشتیم و کارت کشیدم و بچه ها مست و ملنگ اومدن خونه خیلی خیلی خیلی از دوتا دوتا خرید کردن خوشحال میشممممممممم فکر کنم بیشتر از بچه ها خودم خوشحال میشم خوب چهار تا نیستن :دی رهام حسابی با اسکوترش مانور میده و سعی میکنه از طلا کم نیاره ..البته به سرعت خواهری که نمیرسه ولی خوشم میاد که باهاش حرکت میکنه یه وقتای هم خسته میشه ولش میکنه تو خیابون و یه وقتای هم بغلش میکنه تا مقصد .. خلاصه که همه جوره این اسکوتر ور دستشه ... و بعدش که سیزه به در بود بابا جون حسابی درس و مشق داشت ما هم تصمیم گرفتیم از خونه عزیز جون رفتن صرفه نظر کنیم و تو این گرما هیچ جا نریم واسه ناهار سیزده تا اینکه ساعتهای یازده شب بابایی گفت فردا حتما ناهار رو بیرون میخوریم آخه سیزززززززززده به در ای بابا چیکار کنیم ... مرغ از یخچال درآوردم و گذاشتم یخش آب شد و خودشم نشست جوجه ای تکه تکه اش کرد و منم توی مواد خوابوندم و آماده واسه فردا بقول روژین پیک نیک سیزده برنج رو دم دادم ... ساعت 11.30 رفتیم بیرون تو این گرما اینقدر گشتیم و بنزین سوزندیم تا یه جایی گیرمون بیاد که سایه باشه و خلوت باشه هی میخواد داد بزنیم کسی صدامون رو نشنوه آخر سر همجواری با گاوها نصیبون شد ... از کنار نخلستانی رد میشیدم و با سرعت کم ببینیم اون وسطاش جای صاف و سایه هست یا نه اینقدر که رهام داد و بیداد کرد که گاوووو گگگگگگگگاو تَ ه تَ ه ... بابای که ایستاده بود دور دستها رو نگاه میکرد رهام از صندلی عقب رفته جلو روی پاش و میخواست از پنجره بیوفته بیرن توی هوا گرفتین ما اصلا متوجه نشده بودیم از بسکه چشمون به دور دستها بود آخرش هم تصمیم گرفتیم همونجا بمونیم .. ولی پیش پیش دلمون برای گاوها سوخت ..میوه خوردیم و بچه ها پوستش رو دادن آقا گاوه و مامان گاوه .. مثل سگ اهلی شد و از اونجایی که ما خیلی خیلی بهش نزدیک بودیم هی میومد به سمت فرش ما و میخواست فرش رو لیس بزنه ..خلاصه ترجیح دادیم هر چه زودتر از اون گرما و اون صدای گاوها فرار کنیم ناهار و خوردیم ... هنوز جمع نکرده بودیم که مریم زنگ زد ما از دیشب اینجاییم و امشب بر میگردیم اهواز شادی هم هست ... منم گفتم شام بیاید گفتن نه شام میخوایم بریم پیش ناهید شوششششششششششششتری (الهی بمیرم ناهید اگه هر روز هم بهشون چلو کباب بدی فایده نداره آخه شوشتری هستی ) خلاصه که کی میاد گفتن ما تازه از خواب بیدار شدیم ساعت 2 بود(اه من بود که سر به آسمون میزد ای خدا خوش بحالشون تا دو خوابیده بودن ) طرفهای 3-3.30- خونتونیم ما هم جمع کردیم و خودمون رو زودی رسوندیم خونه نشون به اون نشون ساعت 7.30 اومدن .. یعنی دلم میخواست این شادی رو خفه کنم چون میدونم مقصر همه دیرشدنها شادی ... بسکه فس فس میکنه میخواد از خونه بزنه بیرون خیلی خوش گذشت خیلی خیلی یاد دوران دبیرستان و دانشگاه کردیم و حالا هر کدوم با بچه ها و شوهرمامون کنار هم بودیم .. باورم نمیشه شادی و مریم و من میرفتیم توی آبخوری مدرسه از شدت گرما زنگهای تفریح هم دیگر رو خیس میکردیم .. اینقدر خل و چل بودیم اونم تو مقطع دبیرستان حالا .. هر کدوم مادری شدیم واسه خودمون .. البته بازم مادری خل و چل هههههه آرشیدا خیلی شبیه باباش بود و باباش لذت میبرد از شندیدن این وسط مبین مظلوم این پسرک شش ساله و نیکه همچنان از رهام کتک میخورد که منم دلم براش میسوخت و مدام دنبال کنترل کردنش بودم بعلاوه دخترک تو دلی مریم .. که بماداد خدای نکرده رهام طرف شکم مریم بره .. اینقدر سرپا بودم و مواظب رهام ..تا حدی که دیگه خسته شدم و اعلام کردم هر کسی مواظب بچه خودش باشه اون لحظه بود که شادی رو دیدم آرشیدا رو بین دوتا مبل گذاشته با دوتا بادکنک بازی کنه .. و مبین بود که توی بغل باباش داشت آجیل میخورد و خودم راحت روی مبل لم دادم ... عجب مهمون نوازیم من اینگونه بود که پرونده نوروز 1392 بسته شد و زندگی ادامه داره .. خدا راشکر .. خدا را صد هزار مرتبه شکر بخاطر نعمت سلامتی که به من و خانواده ام دادی روژین همچنان مشغول درس و مشقش هست و بقول خودش یک حباب دیگه بیشتر ندارن .. نشانه آخر رو که یاد بگیرن دیگه تق و لق میشه و احتمالا| 14 اردیبهشت به بعد تعطیلن ..برای پیش ثبت نام سه تا مدرسه زنگ زدن که باید ببرمش تهران و بسیار تا بسیار دو دلم که چیکار کنم .. آخه وقتی هنوز تاریخ رفتمون مشخص نیست چه کاری من اینهمه هزینه و وقت بذارم ببرمش .. اینا رو به بابای گفتم شاید در برنامه هاش تغییری بده .. و ما رو از بلاتکلیفی در بیار .. هیچ فایده ای نداشت تنها جمله اش این بود که ببرش ... برای دوتاش با خودت ببرش تاریخ سومین مصاحبه اش به تهران رفتن من میخوره ... خودم میبرمش .. آخه ایییییییییییین برنامه ریزی چه به درد من میخوره همسر محترم - آیکون عصبانی- رهام یاد گرفته قهر میکنه و دست به سینه میشه و اینکه اگر یک حرفی رو زد و ما توجه نکردیم بار دوم تکرارش نمیکنه با فریاد و فس فس کردن مثل مار - حالت بسیار خشمناک - تکرارش میکنه .. همچنان شیرینه و مهربون و طاقت بغض و یا گریه الکی ما رو نداره چه برسه به واقعی واقعا دلم نمیخواد به این کار ادامه بدم هر چی سبک سنگین میکنم .. میبنم نه نباید برم دلم راضی نیست رضایت ندارم .. احساس خوشی ندارم از سرکار رفتن اما .. آخه من کنارشم و هلش میدم اینه حال و روزمون .. چه برسه خودم رو از گود بکشم بیرون کاش فرجی بشه و آقای خونه یکمی کارهاش رو بیشتر پیگیری کنه خدایا خودت هوای ما رو داشته باش چقدر پرحرفی کردم !!! ادامه مطلب |
||
+
نوشته شده در شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۳۹۲ساعت 1:21 توسط مامانی
|
|