Lilypie - Personal pictureLilypie Kids Birthday tickers Lilypie - Personal pictureLilypie Second Birthday tickers تمام هستی من روژیــــــــــن | خرداد ۱۳۹۱

مامان اجازه میدی الینا بیاد خونمون .. مامان جون نیستن رفتن خونه مادر بزرگش .. نه ماشین باباشون هست .. درسته ولی مگه یادت نیست رفتی ... باباش گفت رفته خونه مادر بزرگش.. نه مامان مگه میشه ماشینشون باشه خودشون نباش .. حتما هست .. باشه برو اگر بودن بهش بگو بیاد بالا

سلام الینااااااااجون خوبی .. شما اینجایید ..مامانم فکر میکرد شما هنوز نیومدن ... مامانم فکر میکرداااااا من فکر نمیکردم ... خوبی شبنم .. من به مامانم گفتم شما اومدید ولی مامانم اصرار داشت شمانیومدید... الینا ببین مامانت اجازه میده بیای خونمون ... همین بالاها ... طبقه بالایی خونه شما.. اصلا هم راهش دور نیست .. خیلی نزدیکه اینو به مامانت بگو حتما اجازه میده .. بهش بگو هر وقت هم صدات زد بدون گریه میری خونه ... بالا .. میای که اره ... بگو دیگه .. به مامانت بگو چون که آفتاب داغ میخوره توی سرمون وقتی بریم توی پارکینگ بهتره برم خونه روژین خانم ....الینا رفت از مامانش اجازه بگیره ... روژین ادامه داد ... شبنم جون چه خوشگل شدی ماشا... این چند روزه کجا بودی ... خیلی خوشگل شدی .. رنگ و روت خیلی خوب شده هااااااا ماشا...

 

اینقدر از در زدن و لحن سلام کردنش خوشم اومد که توی راه پله ایستادم و مکالمه اش رو تا آخر با دوستاش گوش دادم و از این حرف زدنش تو دلم قند آب میشششششششششششد

راستی شبنم ۹سالشه و الینا ۴سال و نیم ولی نصف زبون روژین رو شبنم نداره از دیوار صدا در میاد و از شبنم صدا در نمیاد خیلی خیلی دختر ساکت و ارومی برعکس روژین و خواهرش  

رفته بودیم مراسم ختم اینقدر رهام سمت زنانه اذیت کرد هی رفت و اومدکه فرستادمش سمت آقایون ۱۰دقیقه نشد دیدم صدا میزن خانم ... همسرش میگه بیا تا بریم ... اومدم میگم چی شد پس ...نگو از شانس رهام که میره اونور یه گنجشکی وارد مسجد میشه و دیگه خودتون تا آخرش رو بخونید که اونجا رو روی سرش گذاشته بوده از توتو .. تو تو .. گنجکه رو هم بالای سقف نشسته بوده نمیتونستن بیرون کنن از مسجد ...خلاصه که گنجشکه موند و ما برگشتیم


ادامه مطلب
+ نوشته شده در  چهارشنبه بیست و چهارم خرداد ۱۳۹۱ساعت 20:41  توسط مامانی   | 

از جمعه صبح تا پنج شنبه شب رفتیم صفا سیتی ... شب حرکت کردیم که بیشتر مسیر رو بچه ها خواب باشن و اذیت نکن .. دست بر قضا روژین که همیشه از استارت ماشین تا ترمز دستی میخوابید بیدار بود و طرفهای ۱۰ صبح خوابش برد ولی رهام نه راحت خوابید موقع صبحانه بیدار شد ... اول رفتیم خونه ننه حاجی و عصری هم رفتیم عروسی پسر عموی بابایی .. تا حالا عروسی این مدلی نرفته بودم ..اینهمه عروسشون بودم ولی عروسی هاشون نرفته بودم .. خوب چیز زیادی هم از دست نداده بودم عروسی که کادو به عروس و دوماد ندن ... نرفتنش بهترررررررره

شنبه صبح هم بچه ها رو گذاشتم و با بابایی راهی تهران شدیم و شب دیر وقت برگشتیم و کلی از کارهامون انجام شد خدا را شکر البته توی راه خیلی به خودمون خوش گذرونیدم و منی که اهل شام نبودم یه جا ۱.۵ساعت واسه شام موندیم ...خیلی وقت بود اینطوری تنها بیرون نرفته بودیم وقتی برگشتیم بچه ها بیدار بودن و رهام از دیدن ما کلی ذوق کرد . فردا صبح هم خونه بودیم و عصری رفتیم یه امام زاده که دختر عمه بابایی آش نذری داشت و اونجا بپا کرده بود ... بعضی وقتا خیلی غبطه میخورم به آقای خونه که اینهمه فامیل داره و اراده کنن دورشون شلوغ میشه ....فردا عصرش هم رفتیم باغ بابا حاجی و کلی بچه ها بازی کردن البته قبلش  عمو استخر رو توی حیاط آماده کرد و روژین و مسعود یه ساعت توی آب بازی کردن خسته شدن اومدن استراحت کردم و رهام از خواب بیدار شد رفت توی آب که اون دوتا هم دوباره وسوسه شدن رفتن توی آب رهام که یک ساعت و نیم توی آب بود من دیگه خسته شدم رفته بودم توی اتاق و مدام از توی پنجره نگاهشون میکردم که دیدم یه دفعه رهام وسط در حال ایستاده و داره ازش آب میچکه .. اینقدر این صحنه خنده دار بود که نگو ... جطوری در اومده بود و از پله ها اومده بود که من نفهمیدم آخرشب هم رفتیم پارک و شام توی پارک و هوای بسیارررررررر خوب خوردیم و فردا صبحش راهی اصفهان شدیم خونه دایی مسعود و مهرشادی که ماشا.. از عید تا حالا چقدر بزرگ شده بود از اصفهان همین قدر که هواش عالیییییییییییییی کنار زاینده رود شبا میلرزیدی و دلت نمیخواست به هیچ عنوان بر گردی خوزستان و گرمای آنچنانی و خاک اینچنینی ... راستی اصفهان نسبت به کاشان خیلی خیلی خنک تر بود و نسبت به تهران هواش خیلی خیلی بهتر بود اون روزی که تهران بودم واقعا درک کردم که آلودگی هوا چیه تازه روزی بود که شلوغ هم نبود ... درسته محل کار ما هم آلودگی داره ولی آلودگی تهران .....

+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و دوم خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:23  توسط مامانی   | 

اون هفته حسابی بهم ریخته بودم الان آروم ترم خدا کنه باز نبینمش یا حرفش رو نشونم که بهم بریزم .. خدا خودش گره از کار همه واکنه این مسئله باعث شد ذهنم که در گیر چیزی بود حسابی بهم بریزه و یه ریزه هم اوقات تلخی توی خونه پیش بیاد .. واقعا دوتا موضوع مهم هرچند یکی میشه گفت اصلا به من ربطی نداشت نمیتونستم با هم تحمل کنم چقدر ضیفم ...اوضاع روحیم رو سخت بهم ریخته بود خدا کنه که دومی هم به خیر و خوشی بگذره این روزها به  اولی  کمتر فکر میکنم .. انگاری عادی شد ولی این یکی ... خدا خودت همیشه هوای من رو داشتی هوای خانواده ام رو داشتی ... راضیم به رضای تو .. بازم میگم خداجونم مچچچچچچچچچچچکرم بخاطر همه نعمتهای که به من دادی دوستم دارم هواررررررررررررر تا

اما روژین تا این لحظه ثبت نام نشده مدرسه .. آخه قرار پیش دبستانی رو توی مدرسه بگذرونه ... حساب کردم ۸ ماه پیشش ۲۳۰۰ هزینه بر میداره .. باباش میگه واجب نبود امسال میذاشتیش مهد دوره پیش دبستانی رو بگذرونه .... ولی نه خیلی مهد بوده به نظر من بهتره بره مدرسه تا کمی با محیط مدرسه آشنا بشه و نظم مدرسه و قوانین مدرسه رو از حالا یاد بگیره ... فعلا که این تصمیم نهایی هست و خدا کنه همه چی به یاری خدا خوب پیش بره

روژین مامانی بذار کمکی های چرخت رو در بیاریم .. ببین دوستات همه در آوردن

نه مامان جون آخه من تازه چرخ خریدم اینطوری بهتره یادته بابای درش اورد من نمیتونستم سوار شم و پیاده شم فقط بلد بودم باهاش برم

خوب مامان یاد میگیری چطور بدون کمکی سوار شی و پیاده شی

نه مامان جون چه حرفهایی میزنی هااااااااااااا آخه یه دختر شیش ساله نمیدونه بدونه پایدونش -حرکت کنه ********** بجای کمکی اشتباه گفت پایدون !!!!

موندم تو این طرز حرف زدن...

اه روژین کی بهت گفته تو یه دختر ۶ ساله ای

برگشت و یه نگاهی کرد .. مامان آخه این چیزا گفتن داره خوب من ۶ ساله و یه دختررررررررررم دیگه

روژِن از وقتی مهد نمیره شیرین زبونی هاش خیلی خیلی بیشتر شده ...  از مهد رفتار بدی رو یاد نگرفته بود که بخوام بگم بعد از مهد ترکش کرد ولی یه چیزی رو که واقعا از اثرات مهد بود تا حد خیلی زیادی کنار گذاشته اونم صحبت با صدای بلنده فکر کنم چون اونجا مربی با صدای بلند حرف میزده روش تاثیر گذاشته بود الان فقط در حالی که یه چیزی رو چند بار به رهام بگه و رهام متوجه نشه و کار خودش رو بکنه و گرنه با ما اصلا با صدای بلند حرف نمیزنه .. تو این سه هفته اخیر هم سه تا تولد رفته و خوش گذرونده تولد آخری یکی از پسرهای همسایه بود که یه لباس خوشگل که زیاد هم لختی نبود انتخاب کرد و پوشید و موهاش رو درست کردم ..دست آخر که بهش گفتم بفرما برو یهوی برگشت گفت وای مامان جونننننننننننن من خجالت میکشم با این لباس برم جشن تولد ایلیا ..... چرا دخترم .. آخه خیلی لختی .. ببین آستین نداره .. من واقعاااااااااااا" از این موضوع خجالت میکشم و من خوب باشه درش بیار اون صورتی و سفیده رو بپوش ... نه مامان جون ولی این خیلی قشنگه فوق العاده است من یه لحظه خجالت کشیدم الان دیگه احساسم از بین رفته ....

یا علی .. الان ۶ سالشه اینطوری حرف مزنه ۱۰ ساله بشه چیا میگه

اینم شیرین زبونی های فندقی که صد البته به پای آجیش نمیرسه ولی خوب بازم نمیخواد کم بیاره . همینطوری هم قبولش داریییییییییم

 

اینم روژین و دوستای جدیدش اون مو سبزه مو فرفری خارجی هست باباش مربی تیم بستکتباله من عاشق موهاشم وقتی بازه اینقدر قشنگه ... یبار عکس موهاش رو که باز باشه میگرم میذارم

نمیدونم رفتار روژین بیرون از خونه چطوری که همه هر وقت من رو میبینن تعریفش رو میدن و همه میگن ماشا.. چه دختر باهوشی ... خیلی دلم میخواد یه دوربین مخفی باهاش بفرستم اینور و اونور .. بخصوص وقتی مهمونی میره آخه من خیلی برام مهم بود که خوب تربیتش کنم بخصوص اینکه بیرون از خونه وقتی من حضور ندارم رفتارش خوب باشه .. جالب اینجاست که توی خونه از دستش حرص زیاد میخورم .. هی به خودم میگم ای بابا اشکالی نداره بچه است بعدش که به نحوی زیر زبون مادرای که تعریفش رو میدن میکشم بیرون رفتارش دقیقا همونی بوده که من دوست داشتم باشه ... اینقدر که توی خونه من رو حرص میده .. بیرون از خونه افتخار آفرین شده واسم همه میگن خوش بحالت تو راحتی روژین خیلی عاقله و خیلی با هوشه و هزار تا چیز دیگه .... یعنی واقعا یکی از آرزوهام اینه که یه دوربین مخفی باهاش بفرستم تولد .. یا مهمونی خونه دوستاش ببینم این دختر چی میگه یا چه میکنه که عقل از سر اونا میبره

از شیطنهای روژین و حرص دادنش همین عکس کافی که میگه هیچی جلو نیاد وگرنه شلیک میکنم ... تازه دادشم میگفت تیر داره خانم برداشته و بود و نمیداد

به گفته خودش دلش برای خانم مربی مهد تنگ شده بود و منم زنگ زدم و هماهنگ کردم که یه روز بره هم دیداری با دوستاش تازه کنه هم اینکه اون خانمی رو که دلتنگش شده بود ببینه ... زنگ زدم بهش آماده باش سرویس من رو پیاده کرد با همون بری مهد ... همچین میگفت نه من نمیرم که انگاری میخواستی ببریش زندان هرچی مامان خودت خواستی نه من نمیرم آخه اونجا به زور منو میخوابونن عزیزم الان وقت خواب گذاشته تازه تو توی مهد خودت همیشه میخوابیدی .. اصلا زوری نبود که ... راضی نشد که نشد و این شد که خانم اصلا دیگه سرغ مهد و خانم مربیشون رو نگرفت

 

 

پ ن : برای دوست خوب و عزیزم سارا جون

سارا جون متاسفانه نمیتونم توی وبلاگت کامنت بذارم و از این رو رمز وبم رو نداری .. شرمنده عزیزم میدونم که تو خیلی مهربونی و همیشه به ما سر میزنی .. دوست دارم هزارتا آرش گل رو ببوس

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم خرداد ۱۳۹۱ساعت 0:32  توسط مامانی   | 

 

انواع کـد های جدید جاوا تغیــیر شکل موس